loading...
خلاصه ی زندگی من

:)

@b@& بازدید : 1 سه شنبه 09 آبان 1391 نظرات (0)

 

 

فقط يك اشتباه...

Group Khiaban  khon

From  saba safari

 and ariyan ahmadi

we rite this nightmare book

we was student

 

اریان احمدی

 نویسنده:صبا صفری

و   

معرفي

من ، گرگوری دونالد پسر 14 ساله و كنجكاوي هستم كه بعد از چند زياده روي كنجكاوانه با واقعيت وحشتناكي رو به رو شدم . من برادري به اسم جيمي دارم كه دو سال از من كوچكتر است. ما اصولا با هم دعوا مي كنيم و داد مامان و بابامان را در مي آوريم. ما دو اتاق جدا در طبقه ي بالا داريم. پدرمان هم شب ها ساعت 12 يا 1 بامداد مي ايد و صبح ها ساعت 4 مي رود ولي يك روز... بهتر است داستان را لو ندهم و اجازه بدهم خودتان داستان را بخوانيد و ماجرا را بفهميد.اسم پدر من جيمز است ولي مادرم معمولا او را جيم جيم صدا مي كند. من يكي دو روز پدرم را مي بينم راستش را بخواهيد نمي دانم پدرم چه شكلي است حتي از حرفش هم خجالت مي كشم. من و جيمي نميدانيم پدر چه كاره است به همين دليل خيلي كنجكاو هستيم و مي خواهيم همه چيز را در مورد پدرمان بدانيم . خانه ما ويلايي و دو طبقه است . دستشويي ، حمام ، اتاق من و اتاق جيمي  و اتاق زير شيرواني و اتاق مامان و بابا در طبقه ي دوم و آشپزخانه و زيرزمين و حال در طبقه پايين است . من در اتاقم سه پنجره دارم يكي بغل در كه به راه پله ختم مي شود. يكي بالاي تختم كه به خيابان ختم ميشود و يكي ته اتاق بغل كمدم كه به اتاق جيمي و بالاي تخت جيمي ختم مي شود. او هم سه پنجره دارد ولي در جاهاي متفاوت. ما هميشه روزها  به مدرسه مي رويم و شبها بازي مي كنيم و مي خوابيم. هر شب كه ميخوابيم و بلند مي شويم روز طولاني تر و كسل كننده تر مي شود . خوشبختانه چون ما دقيقا وسط زمستان هستيم مدرسه تعطيل است و ما به مدرسه نمي رويم. بنابر اين روز ها كسل كننده تر و مسخره تر مي شود. من دو دوست به اسمهاي  آلن و شاري دارم آنها دوستان باوفا و خوبي هستند. شاري دوست صميمي من و آلن دوست صميمي جيمي است ولي در كل همه با هم دوست هستيم. من و شاري پولهايمان را با هم تقسيم ميكنيم ما يك گروه خوب هستيم. او كمي وسواسي هست، به همين دليل گاهي اوقات كه من لباسهايم كثيف مي شود برايم لباس نو مي خرد و من پول لباس را به او پس مي دهم، البته او اصراري به پس دادن پول از جانب من ندارد ولي مامان مي گويد زشت است و بايد پولش را پس بدهم.

فصل اول

ــ مامان،مامان،جيمي همبرگر منو دزديد.

ــ نخيرشم،من برنداشتم.يكم دورو برت رو نگاه كن ديگه.

مامان با صورت قرمز و ‍‍‍ژوليده در حال جمع كردن اسباب بازي هاي ما با حالتي عصبي گفت:«بچه ها تمومش كنيد

الانه كه باباتون سر برسه،تا كي مي خوايد با هم دعوا كنيد؟مي دونيد كه بابا تون زياد كار داره و وقت نصيحت كردن شما رو نداره.»

من نيشخندي به طرف جيمي زدم و با چهره اي جدي از مامان پرسيدم:«كار بابا چيه؟چرا من هيچ وقت نمي بينم چي با خودش مي بره و مياره؟يا لباس فرمش چيه؟»

مامان مثل افتاب پرست رنگ عوض كرد زرد،آبي،قرمز و جوابم رو نداد.و وادارم كرد لباسامو در بيارم و به حموم برم.

جالب بود،چرا هيچ وقت به من نمي گفت بابا چي كاره است؟چرا من هميشه بايد مورد تمسخر بچه ها قرار بگيرم؟ چرا وقتي معلم ازم ميپرسه بابات چه كاره است من بايد قرمز بشم و يه جوري بحث رو عوض كنم؟

  ناگهان صداي گوش خراشي من را از افكارم بازداشت.

ــ مامان خواهش ميكنم فقط بيست دقيقه.

ــ گفتم كه نميشه .

ــ اصلا گرگ هم بياد .

من با صداي ارامش بخش و ارامي گفتم« چرا از من مايه ميزاري؟ خودت برو ديگه!!»

مامان گفت«يا دوتايي يا اصلا»

جيمي اضافه كرد:« يا يه نفري ! »

گفتم:« انقدر حرف نزن و مامان رو اذيت نكن».

ــ 5 دلار بسه؟

ــ نه

ــ 10 دلار چطور؟

ــ نه

ــ 20 دلار خوبه؟

 با اعتماد به نفس كامل و نيشخندي موزيانه گفتم:« اين شد يه چيزي . حالا ميخواي كجا بري؟»

ــ حوصله ام سر رفته ميخوام از اين خونه ي لعنتي بزنم بيرون.

ــ باشه پس صبر كن من لباسامو بپوشم و بيام.

بيرون خيلي سرد بود و برف زيادي رو زمين نشسته بود .

ده دقيقه بعد هر دومون تو حياط بوديم و به هم برف پرتاب ميكرديم.

جيمي با لحني كه انگار ازم خواهش ميكرد گفت :« ميشه بريم يه رولت بگيريم؟»

ــ اي بابا دم به دقيقه بهم ميگي  بريم مغازه،بس كن ديگه.

ــ فقط دو دقيقه طول ميكشه

در كمال ناباوري دو دقيقه بعد تو شيريني فروشي بوديم و براي خريد دو رولت حال بهم زن تمام پول تو جيبي هاي اين ماهم رو خرج كردم.

ديگه هواتاريك شده بود و ما نزديك خونه بوديم كه ناگهان صداي گوش خراشي از خونه ما بلند شد.

ــ بهت گفته بودم كه ديگه به وسايل من دست نزن چرا ريختيش دور...؟

من و جيمي به سرعت وارد خونه شديم تا ببينيم مامانم چي رو ريخته بود دور!!!

ــ من... من...فكر ميكردم كه نميخوايش...

ــ حالا جاي اينكه خودت توجيه كني برو ببين اون پلاستيك لعنتي رو چيكار كردي.

مامان به سرعت از خونه خارج شد وبعداز چند دقيقه برگشت و گفت:« فكركنم ماشين حمل زباله بردتش!!!»

ــ‌ واي واي واي حالا من چي كنم؟؟

مامان ميخواست ادامه  بده  كه ناگهان متوجه ما شد.

ــ بچه ها كي اومدين؟

ــ ما...اِاِ يه چند دقيقه اي ميشه كه اينجاييم.بابا، چيزي گم كردي؟

ــ ديگه دير وقت، خانم شام چي داريم؟

مامان گفت:« تو مگه نميخواي... خرچنگ بخوري؟»

من و جيمي باهم گفتيم:«آخ جون خرچنگ»

ــ ممممم....يادم رفته بود سس نداريم كه با خرچنگ بخوريم.

گفتم:« ما همين الان مي ريم مي خريم و...»

جيمي مي پره وسط حرفم  و ميگه:«ولي من خسته ام،مي خوام استراحت كنم»

من برگشتم و چشمكي به او زدم تا متوجه منظورم بشه.

ــ جيمي خودتو لوس نكن،بيا بريم بخريم.

وقتي از پله پايين مي رفتيم جيمي پرسيد:«چرا گفتي كه با تو بيام؟»

ــ يعني تو كنجكاو نشدي بدوني مامان چي رو دور ريخته؟

ــ مگه مامان نگفت اونو بردن؟چي كار مي توينم بكنيم؟

ــ شايد مامان اشتباه كرده و هنوز شانسي باشه.

به سمت سطل آشغال رفتيم و شروع كرديم به گشتن ، كاش نمي رفتيم و دنبالش نمي گشتيم .پس از چند دقيقه گشتن حسابي نا اميد شديم ولي  ناگهان متوجه شديم يه گربه داره با چيزي بازي مي كنه.  

فراريش داديم و شروع به گشتن پلاستيك كرديم. خودش بود،پلاستيك زباله ي ما.روپوش مامان،مدادم،كلاه جيمي و...

يه سرنگ ، اين ، اينجا چيكار مي كنه؟يعني اين همونه؟اما توش.....خ.....خ......خون

فصل دوم

 

دو هفته اي ميشد كه از ماجراي خون گذشته بود. ما درست وسط زمستان بوديم و اين موقعيت خوبي نبود كه من به ازمايشگام برم . اوه ازمايشگاه، شرط ميبندم چيزي در موردش بهتون نگفته بودم. من اونجا مورچه ها ، سوسك ها ، عنكبوت ها و كفشدوزك ها رو ازمايش ميكردم .

ولي اين يكي فرق ميكرد اين خون بود خوني كه از خانه ي ما خارج شده بود و تو سطل اشغال بود . من هيچ و قت رو خون ازمايش نكرده بودم هيچ وقت...

ــ ميتونم بيام تو گرگ؟

ــ اه جيمي بيا تو دو هفته اي ميشه كه با هم حرف نزديم.

ــ بخاطر اون ماجراي خو...

با كف دست جلوي دهانش رو گرفتم و هلش دادم رو تختم.

جيمي خيلي اشفته و ناراحت گفت:« اصلا نمي فهمم چطور ممكنه؟ اون خون ... اون خون اونجا ....»

ــ جيمي ارامش خودتو حفظ كن. ما مي فهميم، ما مي فهميم كه بابا چرا اونو ميخواسته ما...

ولي جيمي حرفمو قطع كرد :« اگه بابا قاتل باشه چي؟ اره خودشه، بابا مردم و ميكشه و خون اونا رو ميده به.....به.... گرگ به كي ميده؟»

ــ جيمي ميشه بس كني اصلا متوجه ي حرفات نمي شم!

ــچون خنگي، ببين من شرط مي بندم اونا رو لازم داره. آخه چرا بايد اونا رو بريزه تو سرنگ

راستي، چرا؟ من تا اون موقع دقت نكرده بودم،چرا توسرنگ؟نكنه بابا معتاد شده؟

ــ جيمي! بس كن . اوه يادم رفته بود. درسهامو ننوشتم. ديگه برو جيمي.

ــ باشه، مي رم تو اتاقم.

شروع كردم به نوشتن درسهام،درسهام تموم شده بود كه تصميم گرفتم به مامان شب به خير بگم.

اخه ميدونيد مامانم هميشه ميگه قبل از خواب بوس، شب به خير بعد لالا !

آروم آروم از پله ها پايين رفتم ميخواستم مامان و بترسونم يك..... دو.... چي؟ اون چيه؟

اون بابا نيست؟ به ياد نميارم قبلا بابام با مامانم فيلم ديده باشه خلاصه رفتم و پشت ديوار پله قايم شدم .

مامان و بابا پشت به من داشتن فيلم عجيب و غريبي مي ديدن اما فيلم چي بود؟

صدايي آروم و ملايم گفت:«گرگ ، گرگ تو اينجا چيكار ميكني؟»

ترسيده بودم و در حالي كه نفس نفس مي زدم گفتم:« جيمي! منو ترسوندي . اصلا خودت اينجا چيكار مي كني؟ چرا اومدي پايين؟»

ــ به همون دليلي كه تو اومدي! ميدوني چي مي بينن؟

ــ نه تو ميدوني؟

ــ واسه همينه ديگه هي بهت ميگم يه خورده فيلم ببين اطلاعاتت زياد شه  يه فيلمه در مورد خون آشام ها و زامبي ها .اين فيلم تو سال 2000 منتشر شده و کارگردانش...

جيمي همينطوري هي حرف ميزد و اطلاعاتشو به رخم مي كشيد .

ــ خفه ميشي يا نه؟

ــ چيه خجالت ميكشه كه اينقدر كودن و ناداني؟

ــ جيمي اينقدر بلند صحبت نكن ببين تو چه موقعيت هستيم!

ــ اوه راست ميگي ها بيا ببينيم چرا دارن اين فيلم ومي بينن!

بابا با صدايي آروم ولي عصبي گفت :« ديدي گفتم اينجوري تزريق نميكنن به بدن خون آشام ها؟ همشون اين كارو ميكنن، ولي تو به من اشتباه گفتي!»

منظور بابا چي بود چرا ...چرا گفت تو به من اشتباه گفتي! نكنه ...نكنه بابا يه...

نه نه بايد اين فكر ها رو از سرم بيرون مي كردم.

مامان هم خيلي آروم گفت:« معذرت ميخوام ، راستي داره رشد ميكنه ها!»

و لبخندي رو لباش نمايان شد البته من قيافشو نميديدم ولي فقط حدس زدم كه داره مي خنده.

ولي...ولي چي داره رشد ميكنه ؟! شايد دارن در مورد فيلم صحبت ميكنن ولي چرا به بابا  نگاه كرد؟

ــ گرگ پايه اي بريم زير كانتر آشپزخونه؟

ــ اينم فكر بدي نيست!

فصل سوم          

هر دومون پاورچين پاورچين به سمت آشپزخونه رفتيم. آشپزخونه دقيقا سمت راست مامان و بابا بود و ما مي تونستيم راحت اونا رو ببينيم. مامان سمت راست و بابا سمت چپ مبل نشسته بود.

ما نميتونستيم خوب قيافه ي بابا رو ببينيم ولي من حس كردم يه چيز سفيده تيزي رو لبش بود.نکنه نکنه دندوناش بود؟ چرا اونقدر تیز و برنده بود!؟

ــ جيمز نگاه كن ديدي گفتم وارد بدن ميشه؟

این صداي مامان بود كه خيلي آروم و ملايم از دهانش بيرون ميومد.

بابا هم با همون لحن عصبي و آروم گفت:« اره ، اره مي زاري ببينم ؟ اينجا مهمه!»

مهمه؟!!! يعني چي؟ چيش مهمه؟ براي چي؟

ــ واي جيمز من يادم رفته بود بايد برم و به بچه ها شب به خير بگم .

ـــ باشه باشه برو من برات تعريف ميكنم.

وااي نه ما الان بايد بالامي  بوديم. ما الان بايد رو تختخوابمون خواب باشيم !

به دو رفتيم بالا جوري كه مامان و بابا نفهمن و هر دو رفتيم تو اتاق منو خوابيديم جيمي از ترس من رو بغل كرده بود و تمام بدنش مي لرزيد.

ــ گرگ ، گرگ بيداري؟

ـــ ها؟ اره مامان بيدارم در و باز كن!

ــ پسرم، ببخشيد كه وقت نكردم ببوسمت.

ــ عيبي نداره منم خوابم ميومد نتونستم بيام.

ــ چرا جيمي تو اتاق خودش نيست؟

ــ اِ اِ چون با هم دعوا گرفتيم و من داشتم ازش عذر خواهي ميكردم كه خوابش برد.

ــ گرگ چند بار بايد بهت بگم تو 14 سالته ديگه بزرگ شدي حواست باشه كه چون جيمي دو سال ازت كوچيك تره حق نداري باهاش دعوا كني!

ــ مامان خودم ميدونم اخه...

ولي مامان حرفمو قطع كرد:« خيله خوب باشه .»

پيشونيم رو بوسيد و ادامه داد:« شب به خير عزيزم.»

ــ شب بخیر مامان.

فصل چهارم

 

در پشت سر مامان بسته شد و رفتن مامان رو از پنجره ي بغل در كه به راه پله ختم ميشد مي ديدم. بعد از اينكه مامان رفت پايين و از ديد من ناپديد شد رو به جيمي با صداي آدم آهني گفتم :« وضعيت سبز ، وضعيت سبز. » جيمي كه انگار خواب بوده با خميازه بلند شد و گفت:« بله ، قربان آماده؟ يك ...دو ....سه» و بازيه هميشگيمون بگير و بخواب رو بازي كرديم.

من بلند شدم و با قيافه اي جدي گفتم:« سرباز يادت مياد دو هفته پيش بايد بيست دلار بهم ميدادي؟»

ــ بله قربان الان ميرم تو سربازخونه و براتون ميارم .

جيمي قيافه اي جدي گرفت و  از اتاق خارج شد منم شروع كردم به نقشه كشيدن براي اون پول :

تو دلم زمزمه كردم :«دو دلار قرض آلن رو ميدم سه دلاري كه شاري واسم لباس خريده بودم رو پس ميدم دو دلار هم واسه كادو تولد آلن . با اينها سيزده دلار براي خودم ميمونه اونا رو... » جيمي با صدايي وحشت زده و عصبي وارد اتاق ميشه و تقريبا اروم ميگه:« گرگ،گرگ بابا باب...ب...بابا داره خو..... ب...»

ــ جيمي اروم باش . يه نفس عميق بكش و باز دم كن.

جيمي رو تخت نشست و باز دم كرد.

گفتم:« حالا خيلي اروم بگو چي شده؟داري نقش بازي مي كني كه پولمو بهم ندي؟»

جيمي جدي شد و در حالي كه نفس نفس ميزد گفت:«نه ، نه اينطوري نيست »

و دست تو جيبش كرد و بيست دلار بهم داد.

و ادامه داد:« وسطاي راه رفتم كه يادم اومد بيست دلارم تو جيبمه .» نفس عميقي كشيد و ادامه داد:«خنديدم و راه اتاقتو پيش گرفتم. داشتم خودمو براي سرباز بازي آماده ميكردم كه...كه....كه ديدم در دستشويي بازه.»

ــ خوب ! كه چي؟ بازه كه بازه؟ به توچه؟

ــ صبر كن ادامه بدم. بابا تو دستشويي بود.

ــ ببين جيمي درسته كه بابا هيچ وقت صبح خونه نبوده ولي..

جيمي حرفمو بريد:« نه ، نه اين فرق داره بابا ، بابا داشت يه چيزي ميخورد.

پغي زدم زير خنده. گفتم:« تو.... تو.... دستشويي؟»

و به خنديدن ادامه دادم. ولي بعد از اينكه قيافه ي جدي جيمي رو ديدم ساكت شدم.

ــ گـــرگ دارم باهات  جدي صحبت مي كنم .

ــ ببخشيد..... منظوري نداشتم ولي اخه بابا جايه ديگه اي رو پيدا نكرد كه...

ولي جيمي پريد وسط حرفم و با جيغ گفت:« بابا داشت خون مي خورد»

ساكت شدم. دهنم باز مونده بود به جيمي نگاه كردم اون هم به اندازه ي من ترسيده بود چند دقيقه اي گذشت كه من سكوت رو شكستم:« خ.... خ.... خون مي خورد؟

فصل پنجم

 

ــ دررررينگ دررررررينگ.

اين صداي تلفن بود كه از طبقه ي پايين مي آمد.

ــ الو، سلام . نه عزيزم من مادرش هستم . اره الان ميدم.

مادرم گوشي رو گذاشت كنار و داد زد:« گرگ، شاريه، با تو كار داره»

شاري دوست صميمي من بود كه الان بهم تلفن كرده بود.

ــ باشه مامان، گوشي رو برداشتم.

ــ سلام گرگ ، خوبي؟ خيلي وقت ميشه كه نديدمت!

ــ اوه اره شاري منم خيلي وقته نديدمت. من خوبم تو خوبي؟

ــ اره گرگ ممنونم. جيمي چطوره؟ خيلي اذيتت ميكنه؟

ــ مثله هميشه!! چي شد كه زنگ زدي؟

ــ ميخواستم بپرسم مياي خونمون؟ پلي استيشن گرفتم و ميخوام با هم بازي كنيم بعد از بازي كردن كمي با هم صحبت ميكنيم و فیریزبی بازی می کنیم

ــ اره منم حرفهاي زيادي دارم.

صداي گوش خراشي از تلفن گفت:« منم ميام»

صداي جيمي بود كه تلفن اتاق خودشو برداشته بود.

ــ اوه جيمي تويي داشتيم با گرگ در مورد...

ــ خودم همه چي رو شنيدم شاري . آلن هم دعوته؟

ــ نه ولي اگه تو ميخواي بياي اون رو هم دعوت مي كنم . وااي عالي ميشه.

گفتم:« جيمي داشتم صحبت مي كردم مگه نگفتم كه هيچ وقت وسط...»

ــ گرگ خودم مي دونم

ــ اگه مي دوني پس چرا هي مي پري وسط حرفم؟

ــ چون دوست دارم تو فضولي؟

ــ اره اصلا من...

صداي خشن و عصبي اي از تلفن آمد:« خفــــــــــــــــــــــــــــه شيد!!!!! دعواهاتونو بزاريد بعد از حرف

زدن با تلفن . جيمي خواهش ميكنم گوشي رو بزار و درسهات و بخون وقتي اومدي خونمون در مورد همه چي با هم صحبت ميكنيم!»

ــ چشم، شاري خانم . دارم برات گرگ  .

صبح شده بود و هوا مثله هميشه نمنا ك بود و داشت برف مي باريد وقتي از خواب بيدار شدم متوجه شدم كه تو خواب سردم بود چون بدجوري تو پتو گير كرده بودم.

ــ قربان ،ميتونم وارد شم؟

ــ جيمي تمومش كن بايد باهات صحبت كنم!

ــ چي شده؟اتفاقي افتاده كه ميخواي باهام صحبت كني؟

ــ درباره ي اون خون... در مورد خوني كه بابا خورده بود.

فصل ششم

 

جيمي وارد شد و در و پشت سرش بست. تاپ تاپ قلبش رو وقتي كه داشت به تختم نزديك مي شد ميشنيدم. گفتم:« بشين!» جيمي نزديك شد و كنارم نشست دستام رو محكم فشرد و گفت:« بگو»

ــ ببين جيمي تو فكر نمي كني بايد در اين مورد با مامان صحبت كنيم.

ــ نه! فكر نمي كنم نظر خوبي باشه.

ــ اره درست مي گي پس چطوره وقتي كه مي ريم خونه ي شاري همه چيز رو بهش بگيم . خودمون رو خالي

كنيم . مي دوني من دوست دارم اين ماجرا رو به يكي بگم. دوست دارم،دوست دارم يكي از اين راز با خبر باشه. شايد بچه ها بتونن بهمون كمك كنن تا ما اين مسئله رو حل كنيم!

ــ شايد ، نمي دونم من هم اول به اين فكر كردم ولي بعد به خودم گفتم اگه اونا به پليس بگن چي ميشه؟ يا اگه حدس ما غلط باشه چي ميشه؟

ــ درسته ما بايد تحقيق بيشتري بكنيم. بعد همه چيز رو به كسي بگيم.                           ــ گرگ ، جيمي، دوستتون اومده بريد پايين و باهاش بازي كنيد.                                   صداي مامان بود كه از فاصله دوري شنيده مي شد.

ــ داريم ميايم مامان ، جيمي زود باش لباس بپوش و برو پايين منم ميرم شاري رو صدا مي كنم تا همه با هم بازي كنيم . خوب؟

ـ باشه، باشه من مي رم . الان كاپشنم رو مي پوشم و مي رم

 

به سرعت رفتم پايين و به آلن بر خوردم.

ــ اوه سلام آلن معذرت مي خوام من دارم مي رم  تا شاري رو خبر كنم و با هم بازي كنيم.

و بدون اينكه منتظر جوابي باشم دويدم تا از بازي عقب نمونم.

چند دقيقه بعد جلو در خونه ي شاري بودم در حال زدن زنگشون بودم.

ــ اوه سلام عزيزم ، تو.... گرگ بودي درسته؟ اره خودشه قيافت يادمه الان شاري رو صدا مي زنم . يادت باشه           

شام خونه ي ماهستيدا !! و شاري رو صدا زد:« شـاري عزيزم دوستت اومده برو پايين و باهاش بازي كن!

چند ثانيه بعد من و شاري و جيمي و آلن جلو در خونمون داشتيم قايم باشك بازي مي كرديم.

ــ بيست و هشت .... بيست و نه... سي... اومدم.

اين جيمي بود كه چشم گذاشته بود و بايد دنبال ما ميومد من سردم بود و دستامو به هم مي ماليدم تا يكم

خودمو گرم نگه دارم. من با شاري يه جايي قايم شده بوديم و آلن جدا از ما بود . من و شاري از تپه ها گذشتيم

و به پشت خانه ي ويلايي و متركه اي رسيديم از پشت بستني فروشي به سمت جلوي خونه حركت كرديم من و شاري با هم مي خنديديم و همديگه رو مسخره مي كرديم تا به خونه رسيديم.

ــ خفه شو ! خفه شو، ميگم خفه شو.

عجيب بود چرا بابا اين روزا زود مي اومد و همش با مامان دعوا مي گرفت!

قيافه ي بهت زده ي آلن و جيمي رو مي ديدم كه به خونه و سر و صداهايي كه بلند شده بود توجه مي كردن.

فصل هفتم

 

چشماي آلن از تعجب گشاد شده بود ولي براي جيمي اين يه چيز عادي بود ولي فكر مي كنم

براي اين كه آلن شك نكنه اون جوري خونه رو نگاه مي كرد ولي.... ولي شايد هم نه ، شايد هم ، شايد

جيمي واقعا ترسيده . خلاصه بعد ظهر رو به سختي گذرونديم .

ــ امروز پول آلن و شاري رو ميدم ، مثله هميشه دو دلار رو ميدم به جيمي ، بقيه رو لوازم تحرير و بقيه چيز هاي مورد نيازم رو مي گيرم و...

ــ گرگ حاضري؟

ــ اوه اره جيمي صبر كن ساعتم رو بردارم.

ــ من جلو در منتظرتم.

ساعتم رو برداشتم و شروع كردم به آواز خوندن. آوازي كه در كوچيكيم بابام برام مي خوند. اره خودشه بابام، بابام اين شعر رو برام مي خوند:

از خون خوار ها دوري كن از خون آشام ها جدا شو

بابا، براشون كار مي كنه بابا اونا رو دوست نداره

پس بقيه شعر چي؟چرا يادم نميا بيت بعدي چي بود؟

ــ گرگ عجله كن ساعت شيش شده نمي خواي بياي؟ مگه شاري نگفت ساعت شيش اينجا باشيد؟

ــ اوه درسته، راست ميگي ، اومدم.راستي تو اون شعري رو كه بابا كوچيكي برامون مي خوند رو يادته؟

ــ گرگ يادت رفته من دو سال از تو كوچيك ترم؟ اون زمانه تو بود كه بابا برات شعر مي خوند وقتي من به دنيا اومدم بابا ديگه هيچ احساسي به من و تو نداشت . حالا چطور مگه؟</stro</st

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
❤من یه دختر 13 ساله هستم ❤عاشق کره ❤که شامل میشه از خواننده ها ، بازیگر ها و سوپر استار ها ❤ خیلی خوشحال میشم که به وبلاگم سر بزنید و نظر های باحال بدید و ازم انتقاد کنید ❤ راستی من عاشق کتابهای دارن شانم❤ همینطور شعر های نو و ... هم دوست دارم❤ اگر مایلید با من تبادل لینک کنید❤
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 5
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 166